سرّی ازاسرارزندگانی2

إن تتّقوااللّه یجعل لکم فرقاناً
به اينمطلب بايد توجّه داشتکهآنروشندلي و بصيرتيکه قرآن ميگويد: «از تقوا پيدا ميشود»، غير از بعضي اطّلاعات نهاني استکه بعضي اشخاص پيدا ميکنند و ازگذشته وآينده و مافِيالضَّميرِ انسان خبر ميدهند و نبايدگول اينها را بخوريم. اينها الزاماً از تقوا بهوجود نيامدهاست. بعضي هستندکه از راه نامشروع، رياضتها ميکشند تا چنان ميشوندکه يکنوعآگاهي پيدا ميکنند و ازآينده خبر ميدهند وگاهي هم ازگذشته يا ازگمشده خبر ميدهند يا آنچه را در فکر شما ميگذرد، ميگويند وگاهي هم درست ازآب در ميآيد. وليگول اينها را نبايد خورد و خيال نکنيم هر که به ايندرجه ازآگاهي رسيد، مقرّب نزد خدا و انسان وارستهاي است و انسان ميتواند دنبال او برود و خود را به او بسپارد و حتّي حقايق دين و قرآن را هم در او جستوجوکند. اين، اشتباه بزرگي است. افرادي هستندکه کمظرفيّتند و کوچکترينمطلبي را که نشانشان ميدهند، ادّعاي طاووسي ميکنند. عدّهاي بيخبر و سادهلوح هم دنبالشان را ميگيرند و به مفاسد و انحرافات عميق ميافتند.آن«روشندلي»که از طريق «تقوا» پيش ميآيد، از سنخ الهي است، امّا اين نوعي از القائات شيطاني است و تشخيصآن، بسيار مشکل است.
قصّهاي را از صاحبکتاب قصصالعلماء نقل ميکنند که ايشانگفتهاست: عموي من، ملاّ عبدالمطّلب ميگفت: من مدّتي در مشهد مجاور بودم. به منگفتند: اينجا درويشي هستکه امور خارقالعاده از او صادر ميشود و از مافِيالضَّميرِ اشخاص و ازگذشته وآينده خبرميدهد؛ طيّالارض دارد و در يک لحظه خود را به هر نقطهايکه ميخواهد، ميرساند. منگفتم: دلم ميخواهد او را ببينم. و سعي فراوانکردم تا او را ديدم و با او رفيق و مأنوس شدم. بعد از مدّتي، يک روز به اوگفتم: حالا که ما رفيق شديم، من حقّي بهگردن تو پيدا کردم؛ ميخواهم رموزآنچيزهايي را که ميداني، به من ياد بدهي. مثلاً تو طيّالارض داري، ميخواهم به من ياد بدهيکه در يک لحظه، خودم را مثلاً بهکربلا يا مکّه برسانم. اوگفت: تو قابل نيستي. مدّتي اصرار کردم تا عاقبتگفت: حالکه اصرار ميکني، من به دو شرط به تو ياد ميدهم: اوّل اينکه اينمردي را که اينجا خوابيده، و اشارهکرد به مرقد مطهّر امام رضا(ع)، امام نداني و منکر شوي و اعتقاد به امامتش نداشتهباشي. اينرا کهگفت، من وحشتکردم و به فکر فرو رفتم: يعني چه؟ اعتقاد به امامت، با جان من برابري ميکند! اساس و روح دين من، اعتقاد به امامت است. بعدگفتم: شرط دوم چه؟گفت: شرط دوم، اين كه يک هفته هم نماز نخواني. پيش خودگفتم: يعني چه؟ اَلصَّلاهُ عَمودُ الدّين؛ نماز نباشد، اصلاً دين نيست! بعد، من با خود فکرکردمکه: اعتقاد به امامت، امر قلبي است؛ به او ميگويم: معتقد نيستم، ولي در دل معتقدم. اعتقادمکه از بين نميرود. نمازم را هم در خلوت ميخوانم؛ اوکه هميشه نزد من نيست. به او ميگويم: نخواندم. به اوگفتم: بسيار خوب؛ هر دو شرط را قبولکردم. او رفت و وقت نماز رسيد. من وضوگرفتم و در خلوت به نماز ايستادم. تا به نماز ايستادم، با اينکه درها بستهبود، ناگهان،آقاي درويش، در مقابل من پيدا شد. با تندي به منگفت: نگفتم تو قابل نيستي؟ اينرا گفت و ناپديد شد و ديگر او را نديدم. ديدم عجيب است! اين آدم از در بسته وارد شده و از مافِيالضَّمير من هم خبر دارد، در حاليکه ايمان و اعتقادي ندارد و نماز هم نميخواند و اصلاً بيدين است!!
اينگونه افراد هستندکه از راه «تقوا» به اينمقام نرسيدهاند. اين خاصيّت نفس آدمي استکه وقتي در محاصرة ترک لذّات قرارگرفت،آثاري در او پيدا ميشود. خداوند بنايش ايناستکه اجرکسي را ضايع نميکند.کسانيکه زحمتها و رياضتها کشيدهاند، اگرچه براي رسيدن به منافع مادّي باشد، در دنيا چيزي بهآنها ميدهد، امّا آخرت را ندارند؛
فَمِنَ النّاس، مَن يَقولُ: رَبَّنا،آتِنا فِي الدُّنيا، وَ ما لَهُ فِي الآخِرَهِ مِن خَلاق. مَنكانَ يُريدُ العاجِلَه، عَجَّلنا لَهُ فيها ما نَشاءُ لِمَن نُريد، ثُمَّ جَعَلنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصلاها مَذموماً مَدحورا؛آنهايكه براي نقدينة دنيا زحمتكشيدهاند، خدا به آنها در ايندنيا چيزي ميدهد. و نيز فرموده: أنّي لااُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنكُم مِن ذَكَرٍ أو اُنثي بَعضُكُم مِن بَعض؛ من هيچ عملي از هيچ مرد و زني را بيمزد نميگذارم. حتّي به شيطان هم دادهاست. چون شيطان زياد زحمتكشيدهبود و ششهزار سال، بهحسَب ظاهر، بندگي و عبادتكردهبود، ولي در واقع عبادت نبود. هرچند شيطان كافر بود، امّا خدا براي همينعبادت ششهزار سالة ظاهرياش، به او مهلت دادهكه در دنيا زنده بماند، ولي درآخرت، بهرهاي نخواهد داشت.آري؛ افراد اينچنيني هم از اينقبيلند!
اينقصّه را هم، يكي از علما، از مرحوم ضياءالحقّ حكيمي نقلكردهكه او نوة مرحوم حاج ملاّ هادي سبزواري، حكيم معروف بوده و او از پدرش مرحومآقا عبدالقيّوم نقل ميكندكه: روزي، نزد پدرم، حكيم سبزواري درس ميخواندمكه در زدند و عبدالرّحمان خادم خانهآمد وگفت: درويشي بيرون در است و ميگويد: من روغن منداب احتياج دارم؛ به من بدهيد! پدرمگفت: برو ببين اگر هست، به او بده. گفت:آقا! نداريم؛ تمام شده؛ شيشهها را هم شستهايم وآمادهكردهايمكه ببرند و پر كنند. فرمود: پس به او بگو نداريم.گفت: به اوگفتم نداريم، امّا او ميگويد: در گوشة زيرزمينتان بالاي طاقچه، يك شيشة پر بهقدر يك چارك روغن منداب هست؛ همان براي من بس است! فرمود: برو ببين اگر هست، به او بده؛ معطّلش نكن! او رفت وآمد وگفت:آقا، خيلي عجيب است! من همة شيشهها را شستهبودم و هيچ توجّه نداشتمكه يك شيشة روغن درآنگوشة زيرزمين هست! او از موجودي زيرزمين ما خبر ميدهد! فرمود: برو شيشة روغن را به او بده و در را ببند! آقا عبدالقيّوم ميگويد: من از ايننحوة گفتار پدرم تعجّبكردم و پيش خودمگفتم: اين آدم، ديدني است؛ كسي را كه از داخل زندگي ما خبر ميدهد، بايد ديد! پدرم چرا اينقدر به او بياعتناييكرد و ميگويد: برو در را ببند؟! در اينفكر بودمكه پدرم فهميد وگفت: پسر جان، دَرسَت را بخوان؛ اينها قابل ديدن نيستند! اينآدمكه زحمتها كشيده و يك چارك روغن درگوشة زيرزمين ما كشفكرده و حالا آمده تا نمايش بدهد و خودي بنماياند و به ما بفهماندكه من نيروي خرق عادت دارم، اين قابل ديدن نيست؛ ولشكن؛ درس بخوانكه انسانيّت در ايناست؛ خَليلَيَّ قُطّاعُ الفَيا في إلَي الحِميكَثيرٌ، وَ إنَّ الواصِلين قَليلٌ؛ اي دوستان من، راهزنان در راهيكه به مقصد ميرسد، بسيارند، امّا واصلان اندك!
اي بسا ابليسآدمروكه هست پس به هر دستي نبايد داد دست!
خلاصه، تشخيص مشكل است وآن«روشندلي»كه قرآن ميگويد، مطلب ديگري است.آنكسانيكه از راه غير مشروع به جايي ميرسند، خدا در ايندنيا به آنها اجر ميدهد، ولي اينامر، دليل تقرّبآنها نزد خدا نيست! اين، خاصيّت نفس آدمي استکه وقتي در محاصرة ترک لذّات قرارگرفت،آثاري در او پيدا ميشود. ولي اگر از طريق شرعي، و به وسيلة «رعايت تقوا» نباشد،آن حالت «فرقان» نيست و بايد حواسّآدم جمع باشدكهگرفتار مدّعيانكاذب نشود!
مرحومكليني(رض)، دركتاب شريف اصولكافي، از امام صادق(ع)، بهعنوان حديث قدسي نقلكردهاستكه: خدا فرموده: يَا ابنَآدَم، تَفَرَّغ لِعِبادَتي أملأ قَلبَكَ غِنيً وَ لاأكِلكَ إلي طَلَبِك؛ اي فرزندآدم، به سمت من بيا و خودت را براي من فارغ ساز، اطمينان داشتهباشكه: من تمام درهاي فقر را به روي تو ميبندم و قلباً بينيازت ميسازم.
حتّي بهكار خودت هم واگذارت نميكنم و خودم ادارهات ميكنم. چه بسا ديده ميشودآدميكهكار پردرآمدي ندارد، امّا زندگياش به راحتي ميچرخد و آسايش دارد. اين، همانكسي استكه بهكار خودش واگذاشته نشده و خدا، خودش، او را اداره ميكند،آنچنانكه خودش هم نميفهمد ازكجا و چگونه اداره ميشود.
ازآنطرف،كسي هم ديده ميشودكه پستهاي حسّاس وكارهاي پردرآمد دارد و شب و روز ميدود، ولي زندگي خوش ندارد. اين، همانكسي استكه خدا، او را به خودش واگذاشتهاست.
لذا آخِر حديث ميفرمايد: وَ إن لاتَفَرَّغ لِعِبادَتي؛ اگر خودت را براي بندگي من فارغ نسازي و اصلاً مرا در زندگي به حساب نياوري و همهاش بگويي: خودم خودم، در اينصورت بدانكه من: أملأ قَلبَكَ شُغُلاً بِالدُّنيا، ثُمَّ لاأسُدُّ فاقَتَك؛ دل و جانت را از اشتغال به دنيا پر ميكنم و تمام درهاي فقر را به رويت ميگشايم.كه هميشه، خود را محتاج ببيني و هيچگاه، از زندگيات راضي نباشي وآسايش نبيني.
و بهراستيكه دنياي امروز، مصداقي روشن براي اينحديث شريف است. دنياي امروز، دنيايكار و فعّاليّت است و مردم، همه، در حال دوندگي هستند و روز و شب، با حرص و وَلَع تمام ميدوند. امّا نهآسايش جسمي دارند، و نه آرامش روحي؛ نه اعصاب راحت دارند، و نه زندگي خوش! و هميشه محتاج و نالانند! دلها پر شده از حبّ دنيا و پشتكرده به خدا. امروز، هركسي،كار خود را رزّاق ميداند و خدا را كارهاي نميانگارد! اگر اينفكر شيطاني حاكم بر مغزها نبود، اينهمه حرامخواري در بازار مسلمانان ديده نميشد.
آري؛ هركسي چشم بهكارش دوخته و ميخواهد روزي خود را ازكار خود بيرون بكشد و ديگر اعتنايي به حلال و حرام بودنكارش ندارد! از هرجا كهآمد، خوشآمد!
آنكاسب بازار ميخواهد متاعش به فروش برسد و پولي عايدش بشود؛ حال مشتريانش از هر قبيلكه شدند، باشند. او ميگويد: من نوكركارم هستم، نه نوكر خدا! بهقول اوكهگفتهبود: من نوكر سلطانم، نه نوكر بادمجان.
نقل ميكنند: براي سلطان محمود غزنوي، بوراني بادمجانآوردند. چون خيلي گرسنه بود، از خوردنآنغذا خيلي لَذّت برد و به مدح و ثناي بادمجان پرداختكه: بادمجان چه غذاي خوبي است! نديم چاپلوسيآنجا بود و او هم شروع به تعريف از بادمجانكرد. چند دقيقة بعد، سلطان دلدردگرفت و با خشم تمامگفت: چه غذاي بدي است بادمجان! آن نديم چاپلوس همگفت: بله قربان؛ چه غذاي بدي است بادمجان! سلطان تعجّبكرد وگفت: تو، چند دقيقة پيش، ازآن تعريف ميكردي؛ الآن مذمّتش ميكني؟! نديمگفت: قربان، من نوكر سلطانم، نه نوكر بادمجان!
حال، خدا ميفرمايد: اي انسان، تو، نوكر من باش و نوكر ديگران نباش تا زندگيات را بهنحو اَحسَن بچرخانم
در مناجات امام سيّدالسّاجدين(ع) ميخوانيم: إلهي،کَسري، لايَجبُرُهُ إلاّ لُطفُک وَ حَنانُک؛ خدايا، من، در زندگيام، شكستنها فراوان دارم وآنها را جز لطف و مَحَبَّت تو، چيزي جبران نميكند؛
وَ فَقري لايُغنيهِ إلاّ عَطفُکَ وَ إحسانُک؛ و فقر و نيازم را جز عنايت و احسان تو چيزي نميتواند تبديل به غنا بنمايد؛
وَ رَوعَتي لايُسَكِّنُها إلاّ أمانُك؛ و ترس و وحشتم را جز امان تو، چيزي نميتواند برطرف سازد؛
وَ لَوعَتي لايُطفيها إلاّ لِقاؤُک؛ وآتشي در وجودم شعلهور است و جزآب ديدار تو، چيزي نميتواندآنرا خاموشگرداند.
يعني، به هوش باشيد! انسان، در ميان موجودات، امتياز خاصّي دارد! يك بوتة گل،كافي استكهآفتاب بر او بتابد و باران ببارد و خاك مناسبي داشتهباشد؛ تمام نيازش برطرف ميشود. ولي انسانكه مظهرِ: وَ نَفَختُ فيهِ مِن روحي، است، درياي موّاجي استكه با اينشرايط، از جوش و خروش نميافتد وآرام نميشود. او، لنگري فوق عالم مادّه و طبيعت ميخواهد. انسان، با آب و نان و خانه و زن و فرزند اشباع نميشود. او، خدا را ميخواهد. او تا روح خود را با روح عالم پيوند نزند، زنده نميشود و به لذّات انساني خود نميرسد. و لذا امام سيّدالسّاجدين(ع) به خدا عرض ميكند: وَ لَوعَتي، لايُطفيها إلاّ لِقاؤُک؛ خدايا،آتشي در وجودم شعلهور است و تا به آب لقاي تو نرسم،آنآتش خاموش نميشود.
از اينبيان امام(ع) معلوم ميشود:آنكسانيكه از خدا بريده و در لجنزاري از غَفلت و شهوت غوطهورند، هماكنون، درآتشِ ازخدا بريدگي ميسوزند. منتها فعلاً آنسوزش را احساس نميكنند. چون از خارج وجودشان، مُبَرِّداتي ازآب و نان و خوراك و پوشاك و زن و فرزند و دوست و رفيق به جانشان ميرسد و تَبريدشان ميكند.
وليكمكم، اينمبرّدات، رو به زوال ميروند و هر چه قواي بدنيكم ميشود، اينها هم رو به زوال ميگذارند تا روز مرگكه رابطة با آنها بهكلّي قطع ميشود و آدم بيچارة بيكس وارد خانة قبر ميگردد و درآنلحظه استكهآتشِ ازخدا بريدگي، از عمق جانش شعله ميكشد. خداوند از اينآتش بهآتشكبري، يعني آتش بزرگ تعبيركرده و فرمودهاست:
وَ يَتَجَنَّبُهَا الأشقي، اَلَّذي يَصلَي النّارَ الكُبري.
و معلوم استآتشيكه خدا آنرا آتش بزرگ ارائه فرمودهاست، عظَمت و بزرگيآن از حيطة درك ما بيرون است.
تاریخ انتشار : ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
نویسنده : مدیر سایت
تاکنون هیچ دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.