حکایتی ازامام حسن مجتبی(علیه السّلام)

روزی امام حسن علیه السلام با لباسى فاخر و وضعى آراسته و قیافه اى جذّاب سوار بر مرکب خود شد و از منزل بیرون آمد، در بین راه یک یهودى فقیر با لباسهاى کهنه و اندامى ضعیف و لاغر به او برخورد کرد، از امام علیه السلام خواست توقف کند آنگاه ، در برابر او ایستاد و گفت : یا بن رسول اللّه ! جد تو (رسول خدا صلى اللّه علیه و آله ) مى فرمود:
الدّنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر.
دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است .
و تو مؤمن هستى و من کافرم ولى دنیا را نمى بینم مگر اینکه بهشت توست ، از آن برخوردارى و لذّت مى برى و زندان من است که سختى و فقرش مرا هلاک کرده است .
امام علیه السلام سخن او را شنید فرمود: اى پیرمرد! اگر به آنچه خداوند تعالى براى من و مؤمنین در بهشت آماده کرده است بنگرى که هیچ چشمى آن را ندیده و هیچ گوشى آن را نشنیده است خواهى فهمید که من قبل از ورودم به آنجا در این دنیا در زندانى تنگ بسر مى برم و اگر به آنچه خداوند از آتش و بدبختى و عذاب آخرت براى تو و هر کافر دیگر آماده کرده است بنگرى خواهى فهمید که تو قبل از رفتن به عالم آخرت در این دنیا در بهشتى وسیع و نعمتى کامل بسر مى برى .
تاریخ انتشار : ۲۹ آذر ۱۳۹۳
نویسنده : مدیر سایت
تاکنون هیچ دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.